۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

زندان آن سوی نرده‌هاست، در سایه‌ها


"حکایت میوه‌ی له شده بر زیر چکمه" حکایت سایه‌هاست که در ادبیات زندان کمتر به آن پرداخته شده است. زندان مکانی جغرافیایی نیست، زندان تاریخ است در این سوی نرده‌ها نیز "زندان می‌کشند". این کشیدن با آن‌چه زندان‌بان و شکنجه‌گر با زندانی می‌کنند تفاوت دارد اما هم زندان است و هم شکنجه محسوب می‌شود. شاید قساوت انجام شده در آن سوی نگاه را خیره‌تر به زندان کرده است. به ویِژه در زندان‌های جمهوری اسلامی فاجعه‌ی بند چنان وسعتی پیدا کرد که پرده بر درد این سوی کشید.

در کشوری که آدم‌ها هنوز در زندان‌ها می‌میرند، در ظلمت‌‌کده‌ی دار و سنگسار که گفتن از "درخت و خلعت و عشق" مجازات دارد. در این میهن که تا بوده به هم پایش سایه های زندان بر سر مردمش بوده، هنوز حدیث شحنه و شلاق، شکنجه و بند برجاست، هیچ عجیب نیست که در کنار دیگر نحله‌های ادبی، ادبیات زندان هم داشته باشیم. تلاش یاد است در مرز چیرگی فراموشی، حدیت درد وزجری‌ست کههنوز با ماست، هر چند هنوز دست‌های مرگ و فراموشی یادها را به باد می‌دهد.
همین دوش بود که بازهم مادر و همسر و خواهر، پریشان‌تر از شب‌های عزیزشان، گم شده در بندهای، بر در زندان‌های نام آشنا در همه روایت‌هامان، خبر می‌جستند از ان سوی نرده‌ها! همین امروز چند مادر و همسر نگران استاده در سایه‌ی اوین و حصار یا هزار زندان دیگر؟
به راستی زندان کجاست؟ اوین و حصار است یا همین امروز و خانه‌ی حسین و مسعود و کوهیار و بهمن؟ کمتر روایت‌گری از این "سایه"ها راز گشوده. از این آواره‌گی، بی‌پناهی، ظلم. از این سایه‌ها که هنوزهر قلم با نام زندانی‌ می‌نامدشان، از زنان در سایه، آن‌ها که هر روز هنوز را تکرار می‌کنند.
سایه های زندان، سایه های مردان، سایه‌ی بی‌پایان زنان. در شعر و شعار و فریاد گم‌شان می‌کنیم تا ندانیم یا نخواهیم بدانیم هنوز سایه هستند در ذهن و دل قلم ها و نگاه‌هامان. حافظه‌ی مردم کوتاه است. حافظه‌ی مردان کوتاه‌تر!
سال‌های همه شب مانند شصت مادری بود که می‌گفت "منم که فقط فریاد می‌زنم" مادر اما خودش می‌دانست که این فریاد نیست، ضجه است، ناله است، درد است برای نپذیرفتن درد و تنهایی. سرش تا رد شدن از جلو باجه حاج کربلایی بلند نگاه می‌داشت و نشنود "مادر زندانی دو نظام پسرتو نصیحت کن". اما بعد فرو می‌افتد. مثل همان زنی که لادن در این کتاب حکایتش را می‌گوید: "منتظر نوبت می‌ایستادیم.تا زنگ بزنیم و بپرسیم ملاقات داریم یا نه. یک بار من و برادرهمسرم و مادرشوهرم و دختر بزرگم با هم رفته بودیم برای ملاقات. منتظرنوبت‌مان ایستاده بودیم. یک خانم چادری بچه در بغل، در کیوسک تلفن بود. تن بچه را زیر چادر کرده بود و تنها سر بچه پیدا بود. یک‌باره مثل گوشت بدون استخوان پهن شد روی زمین. چنان نقش زمین شد که نمی‌شد فهمید سر آن تن کجاست. در کیوسک را که باز کردم، خانم را در حالت غش دیدم. با حالت خاصی که هرگز فراموش نمی‌کنم، گفت:همین الان به من خبر دادن که شوهرم را اعدام کردن".
زندانی در نظام توتالیتر، شهامت گم شده‌ی مردم است. اگر فرصت دست دهد و تا جایی که خطر نباشد! احترامش می‌گذارند، همدلی می‌کنند. اما خانواده و یا بهتر "سایه" او چنین نیست به نام او شناخته می‌شود اما این از بی کسی و تنهایی اش نمی کاهد " بالاجبار به شهر زادگاهم رسیدیم. طبیعی بود که به خانه‌ی خودمان نروم. خانه‌ی پدرشوهرم هم جای امنی نبود. به منزل یکی از اقوامم وارد شدم اما او پس از چند ساعت به من فهماند که فردا باید خانه‌اش را ترک کنم. فقط او نبود که چنین رفتاری را با من کرد. به سراغ هر یک از قوم و خویشان که می‌رفتم با همان حس ترس و وضعیت روبرو می‌شدم".
"حکایت میوه‌ی له شده بر زیر چکمه" حکایت سایه‌هاست که در ادبیات زندان کمتر به آن پرداخته شده است. زندان مکانی جغرافیایی نیست، زندان تاریخ است در این سوی نرده‌ها نیز "زندان می‌کشند". این کشیدن با آن‌چه زندان‌بان و شکنجه‌گر با زندانی می‌کنند تفاوت دارد اما هم زندان است و هم شکنجه محسوب می‌شود. شاید قساوت انجام شده در آن سوی نگاه را خیره‌تر به زندان کرده است. به ویِژه در زندان‌های جمهوری اسلامی فاجعه‌ی بند چنان وسعتی پیدا کرد که پرده بر درد این سوی کشید. در مقالات و یا مصاحبه‌های جداگانه و یا در بخش‌هایی از رومان‌ها و داستان‌ها در این‌باره به شکل حاشیه‌ای سخن گفته شده است. اما نخستین بار امیرحسین چهل تن، روشنفکر به نام کشورمان در داستانی بلند زندگی خانواده را پس از دستگیری "جوانی" و در فاصله زندان نگاشت. "روضه قاسم" به این عنوان اولین رمان خانواده‌های زندانیان سیاسی است. به دور از شعار و شعارزدگی آن‌چه بر "سایه‌ها" رفته بود و آن‌چه کشیدند تصویر شد. شاید به علت نگارش آن در ایران، مثل همه‌ی این گونه داستان‌ها بی‌زمان است.
کی و چه زمانی معلوم نیست اما با خواندن داستان، باور چهل تن که پیش از این افتخار نوشتن درباره‌ی "تابستان ۶۷" را داشت، روشن می‌شود. روضه قاسم به قدمت تاریخ ماست به هر باری که "مرغک پربسته به کنج قفس" باشد و خانه‌ای را غم و اشک درنوردد. چه فرق می‌کند در عصر فلان شاهزاده یا آقازاده، روضه قاسم حدیث گریه‌ی همه‌ی مادران و همسران است. که باید روزی به آن پرداخت.
سایه‌ها سخن می‌گویند "در چند ملاقات، به خصوص بارهای اول می‌گفتند: خانم شوهر شما کمونیست است، ما همین الان می‌تونیم صیغه طلاق شما را جاری کنیم" کتاب "زنان در سایه" در اولین نگاه تلاش یکی از سایه‌هاست که گرچه خود تجربه "گم کردن همسر" برای چند ماه و چند سال و یا برای همیشه را ندارد اما با رنج زندان به ویِژه بر دوش زنان آشناست.
فریبا ایرج رمان ننوشته است، با گروهی از همسران زندانیان به گفتگو نشسته است تا از سال‌های گم شده‌ی خود بگویند. موضوع همسران زندانیان نیز خود موضوعی بکر است. تاکنون "سایه‌"ها این‌گونه و در کنار هم تصویری برای آشنایی با آن‌چه "کشیده‌اند" نداشتند.
در زندان‌های رژیم سابق، تعداد زندانیان متاهل کم بود. با آن‌که زنان زندانی و حتا اعدام می‌شدند، اما این تعداد کم عملا روایت آن بخش اندک را هم چون سایه در سایه گم کرد. جمهوری اسلامی همه‌ی رکوردهای وقاحت را شکست. فوج فوج زوج جوان به زندان رفتند. گاه با هم و در زندان خبر از درد و مرگ یک‌دیگرشنیدند. "بهار آزادی" با به خون نشستن حجله‌های هزاران تازه داماد و نو عروس به پاییز نشست. درباره‌ی درصدبندی زندانیان متاسفانه تاکنون آماری منتشر نشده است. اما بی‌شک آمار مردان زندانی بیشتر بوده است. اکثریت زندانیان مرد اما همسرشان که رفیق و همراه‌شان بودند، علاوه بر درد زندان، زجر آواره‌گی و فرار را هم ‌کشیدند. این‌گونه شاید "مادر" در سال‌های زندان جمهوری اسلامی برجسته‌تر شد. یا آن که سایه‌ای بود که بیشتری دیده شد. با آن‌که برخی از مادران هم دستگیر شدند و معصومه شادمانی را زیر شکنجه کشتند، اما "مادربگیری" عمومیت نیافت.
حرمت‌شکنی این‌گونه را جرائت نکردند و همسر اما در سایه مادر ماند. در این کتاب هم در چند مورد، مادر است که پیگیر کارهاست. آن‌ها که بچه داشتند (شیرین، لادن، و یا آزاده که تلخ قصه‌ایست) زندان در زندان زندگی را تجربه کردند. "هم پدر بودند و هم مادر" و آن هم در شرایطی که جامعه و خانواده نقش پدربودن زن را نپذیرفت! فریبا ایرج در مصاحبه‌ای که به عنوان مقدمه آمده است (ببیند) در این‌باره تاثیر "زنی که یک تنه فرزند را بزرگ می‌کند" را عامل مهمی در شکل‌گیری فکر کتاب معرفی می‌کند. بچه‌هایی که هنوز خاطره‌ی تلخ "از دانشگاه" پدر با پاسداران اخمو و عبوس دارند و آنان که به خارج آمدند ایران را همان زندان می‌دانند.
کوشش فریبا ایرج در انتشار این کتاب قابل ارج است. گفتگوهای صمیمی و ساده، حدیث تکرارعشقی است که گاه نافرجام و بد انجام‌اند آن‌چه به کتاب اهمیت داده و یک‌دستی روایات کمک کرده است، انتخاب منطقه‌ای بودن راویان است که تقریبا از فرهنگ مشترکی سخن می‌گویند. در لابلای گفته‌ها از رویدادهای که تقریبا همه با هم در ارتباطند، تفاوت‌ها را نیز می‌شود دید. ادبیات زندان ما متاسفانه پر از تهران است، پایتخت شاید برای در خود داشتن بزرگ‌ترین زندان‌هاست که همه راه‌ها به آن‌جا ختم می‌شوند. در همین گفتگوها نیز زندانی بین اوین و شهرستان در آمد و شد است. رفت و آمد به زندان از شهرستان همیشه بار گرانی از همه نظر برای خانواده‌هاست. که در این کتاب در روایات تکرار شده است.
اما روایت درد مشترک در فرهنگ مشترک، رنج‌ها را ملموس‌تر کرده است. بهتر بگوییم روشنی‌های "سایه‌ها" را بیشتر نمایانده، مردسالاری در جامعه‌ای "فئودالی" حتا آن‌جا که به مهربانی همیاری "پدر" روایت شده سایه‌های در پناه خانواده هم سایه‌وار به چشم می‌آیند. چه آن‌جا که در "بند" بودن سایه از دوسوی با متانت و گذشت روایت می‌شود و چه انجا که صبر و استقامتی که کمتر از مقاومت همسر در بند نیست.
نکته مهم دیگر، فاصله‌گیری از کار صرفا برای انتشار و احترام به نظر روایت‌گران است. راست این است که سخن گفتن با قربانی آسان نیست. خود حرفه‌ایی است که باید یاد گرفت، تخصصی است که امروز تدریس می‌شود. سال‌ها پیش به مسئول خاورمیانه سازمان عفو، هم‌زمان با سفر یکی از مادران پیشنهاد دادم با او صحبت کند. نپذیرفت. دلگیر شدم. از واکنشم و ترک دفترش متوجه شد. خانم واله یکی از مسئولین خوب و پرسابقه عفو بود. چند روز بعد من را به دفترش دعوت کرد. حضور زنی دیگر برایم تعجب‌آور بود، که بعدها کمک بسیاری به من و دیگر زندانیان کرد. دکتر جافه مسئول مرکز خدمات به شکنجه شدگان و قربانیان سرکوب بود و او بود که با مادر زندانی سخن گفت. به قول خانم واله این‌کار تخصص می‌خواهد. هر کسی نمی‌تواند!
علیرغم کلاس‌های آموزشی فراوان در این‌باره اما هنوز در صحبت با قربانیان باز هم باید به متخصصان رجوع کرد. این‌جا و آن‌جا درد پیچیده‌تر از حرف است. من نمی‌دانم خانم ایرج از این تخصص بهره‌مند هستند یا نه، اما پرسش‌ها و پاسخ‌ها در فضایی صیمیانه و دوستانه است. در هیچ کجای کتاب نشانی از پرخاش و یا در پاسخ‌ها نشانی ازآزرد‌گی و یا پاسخ واکنشی نیست. هر دو سنجیده است.
کتاب فقط به روایت بسنده کرده است علیرغم پرسش‌های دشوار از زندگی خصوصی اما از آن‌جا که هدفش ردیف کردن شعارهایی برای افشاگری نیست، در تمام مصاحبه‌ها همراهی را می‌توان دید. تا جایی که به گمان من پذیرش برخی "بی‌پاسخی‌ها" به پرسش‌های صریح است. که ای کاش بر این پرسش‌ها با همان لحن اصرار می‌شد.
در کنار این دو نکته، عنصر پررنگ کتاب علاوه بر زندان حکایت زن نیز هست، زن، زن زندانی، زن اعدامی، زن و تنهایی‌اش، زن و ناکامی جوانی‌اش. در کلام تک تک مصاحبه شده‌گان به دور از شعار و خیال، واقعیت زن و سپس زن زندانی تصویر شده است. امید آن‌که در این روزها که دوباره قصه زندانی ادامه دارد این تلاش نیز ادامه یابد. روایت فقط خاطرات نیستند بیشتر نیشتری بر جان ماست، تا فراموش نکنیم. به ویِژه در این روزها.
ویراستاری کتاب را ناصر مهاجر بر عهده داشته که به جای مقدمه مصاحبه ای با تدوین کننده کتاب انجام داده است. که خود ابتکاری تازه و سرآغازی است بر روایت ها.
با سپاس از ناصر مهاجر و فریبا ایرج که " در چرایی این دفتر " را در اختیار بیداران گذاشتند.

رضا معینی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

تماس info.sedayezendani@gmail.com