آرش جان، امروز دوباره خبر از تو بود. نمیدانم تا بحال برایت پیش آمده در یک لحظه هم شاد باشی و هم غمگین؟ شادیام از این بود که "زنده ای" و غمم از این بابت که حس کردم "زندگی" دارد
لحظه لحظه از وجودت بال میکشد
نمیدانم میدانی یا نه، چند روزیست که هوای تهران سرمای گزندهای دارد،اما نه از بارش برف که از وجود ناکسانی که "هوای" وجودشان بسی "ناجوانمردانه" سرد شده! آری یار دبستانی من، همانها را میگویم که میخواهند گرمای وجود تو را به تسخیر خویش در آورند به این امید که خورشیدشان شوی...همانها که میخواهند زندگی از تو بیاموزند اما دریغا که عادت بر پرسیدن ندارند !اما رفیق،در تعجبم که آنها نمیدانند تو از جنسشان نیستی! نمیدانند که در مقابلهٔ خورشید با جهل ،خورشید نمیسوزد بلکه میسوزاند
ای کاش آرش جان،ای کاش میدانستند که ما هم برای زندگی آمدیم،که "تو" هم برای زندگی آمدی.ولی من میدانم،ما میدانیم که تو آمدی چرا که زندان کوچکی که برایت ساخته بودند دیگر کفاف وجود بزرگت را نمیداد،چرا که نیروی فکرت حصار اندیشه را بر نمیتابید،چرا که قلب عاشقت نمیخواست،نمیخواهد از طپش باز بماند.
پس تو که از "زندان خود ساختهٔ بشر" گریختی،بمان،بمان و بدان که من و نسل من نیازمند حضور توست ، نیازمند حضور اندیشهٔ توست،آخر میدانی "آزادی" را باید از "آزاده" آموخت.اما بیم نبر، که رسم "ما" بر مصادره نیست ،ما عادت بر پرسیدن داریم.
آرش،دوست من، بمان،مقاومت کن،می دانم میدانم جسمت نحیف شده و فکرت خسته،اما ببین!ببین چطور تابش وجودت با فرسخها فاصله من و ما را در آغوش میکشد! آخر "آنها" هر بار که ضربهای بر جسم و روح تو وارد میکنند حضور خار و خفیف خود را خفیفتر میکنند،چرا که هر بار درخشش روح تو کمرنگ ترشان میکند.
کمانگیر سرزمینم،با تمام وجود بدرخش،اما اینبار نه بر ما که بر "خودت" ، و مطمئن باش که "تیر" از "کمان" رها شده!
دوست دل نگرانت ،شیوا، دی سرد ۸۹
آرش صادقی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر