۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

زهرا آزاد: دوست دارم اين نامه به دست خود ضياء برسد،اما اگر نشد حداقل به مادرش بدهيد

نمي دانم اين نامه قراراست چگونه به دستت برسد،اصلاً به دستت مي رسد يا نه؟!اما مي نويسم.معمولاً در نوشتن مطالب احساسي دست توانايي دارم.آنچنان مي توانم با كلمات بازي كنم كه در همان خط اول تمام شاكله ذهني خواننده را به هم بريزم ، اور ا به خنده وادار سازم و يا اشك را از چشمانش جاري كنم.اما اين بار نمي خواهم اين كار را كنم. ساده و بي تكلف مي گويم و مي نويسم،به سادگي جمله كوتاهت:"دلم گرفته است".راستش را بخواهي نمي شناسمت،اما در طي اين يكسال و اندي كه گذشت،بارها اسمت را در سايتهاي گوناگون ديده ام و از رخدادهاي پيرامون تو چيزهايي شنيده ام.مي خواستم براي شناخت بيشترت،اسمت را در گوگل سرچ كنم تا با آگاهي هرچه تمام تر و شناخت هرچه بيشتر تو،نامه اي برايت بنويسم اما...اما ديدم راست مي گويي...تو هرچه كه باشي و نباشي و وهركاركرده باشي و نكرده باشي،انساني هستي با گوشت و پوست و استخوان مثل همه ما كه به هر عنوان و تقديري امروز در آنسوي ميله ها در زندان كوچكتري نسبت به آنچه كه ما قرار داريم،هستي و روزگار مي گذراني.
  نامه اي را كه براي قاضي پرونده ات نوشته بودي را تا به انتها نخواندم،بي پرده بگويم،وقت نداشتم.اما همان چند خط ابتدايي مرا تا آخر نامه ات خوانا كرد،همان هنگام كه از شوق و اشتياق كوهنوردي ات گفته بودي و دوستانت از آخرين نگاه و كلامت قبل از خداحافظي.به قاضي پرونده ات كاري ندارم،همان قدر كه به عشق و علاقه تو به آزادي ميهن و مردمانت اعتقاد دارم،به خدايي ناظر و حاكم نيز ايمان دارم.مراد اداي تكليفي است كه در راه آزادي مي داريم،و در مقابل زورگويان مي ايستيم،تاريخ خود، ما و آنان را به قضاوت خواهد نشست.
بيا برويم سراغ خودمان.خودمان منظورم تو و مني نيست كه تا به حال نيز نديدمت و حتي به كمال نمي شناسمت،كه منظورم تمام من ها و ماهايي كه 26سالگيمان را، با شناسنامه اي سبز سپري مي كنيم.گفتي دلت گرفته است.بگويم با اين سخن تو نه تنها دل هم سلولي هايت كه دل من و همچو من هايي از اين چند كلمه ات گرفت.اين را بگويم دلت باز مي شود؟.چه بگويم خدا،به اين عزيز هم سن؟چه بگويم تا دلش شاد شود و غم از دلش برود؟بگويم ما نيز چون تو در بنديم كه باز دلش بيشتر مي گيرد!بگويم ما آزاديم و شاد؟كه خوشحال و شاد سرگرم كارهاي خود و ...شايد از شادي ما شاد شود...با چنين روح هاي بزرگي آشنايي دارم...اما مي دانم باور نمي كند.اصلاً از خود تو مي پرسم چه بگويم تا شاد شوي،دل گرفته ات باز شود و ديگر اين كلمات به ذهنت خطور نكند؟"به ذهنت خطور نكند"!گويي نوع گفتمان غالب در جامعه سرمازده مان بر من هم اثر كرده.تو آزادي كه هرطور كه مي خواهي فكر كني و هر كلمه و جمله اي به ذهنت خطور كند.
سرد نوشتم؟!قصد اين كار را نداشتم و ندارم...از اين به بعد گرم مي گويم و مي نويسم.بگذار از راهي بگويم كه شروع شده.بگذار از بيرون بگويم و از خورشيدي كه در دلهايمان واقعاً در حال طلوع است.از اشتياق و شوق،از اراده و مصمم بودن بچه ها،از استقامت و صبر.مي داني بچه هاي اطراف من روزهاي خود را چگونه سپري مي كنند؟مي داني چه افكار بزرگي در سر دارند و در حال چه كارهايي هستند؟بچه هايي را سراغ دارم كه هر روز و هر ساعت در حال تفكر و تدبير و تحليل اند.اخبار و شرايط را مي خوانند و با فكر قدم بر ميدارند.بچه هايي هستند كه اگر روزي نقدي،مقاله اي،تحليلي نخوانند روزشان شب نمي شود،بچه هايي كه در اوج گمنامي چه ها كه نمي كنند.
بگذار كمي از فعاليتهاي خودمان بگويم،البته زياد نمي گويم،مي داني كه ديوار موش دارد.آنقدرمي گويم كه خودت تا ته خط را بخواني.مي دانم كه خود اين كاره بوده اي.مي گويند" در بحبوحه جنگ جهانی دوم، زمانی که هیتلریان مقتدرانه می تاختند و می کشتند، چند فرانسوی در اوریاژ، نزدیکی گرونوبل ، جمع شده بودند و برای روزهای بعد از شکست هیتلر و آینده فرانسه و اروپا برنامه ریزی می کردند. یکی از همانها بعدها شد رییس روزنامه لوموند.كسي با تعجب فراوان پرسید چه چیزی باعث می شد که خودشان را خوش خیال یا بی عقل فرض نکنند و این کار را بیهوده ندانند؟ گفت امید!  ظلم و زور که ماندنی نیست! این را همه می دانند."
متوجه شدي كه...
خلاصه دلم برايت بگويد كه اين بيرون نيز هوا همچنان بس ناجوانمردانه است و ما هستيم همچنان بيدار.در روزها و ساعاتي كه مي گذراني،بدان و مطمئن باش كه اين بيرون ما همچنان بيداريم،تو اندكي استراحت كن.تمام نيرويت را در قلبت انباشته كن براي روز آزادي،چرا كه به آن نياز خواهيم داشت.مراقب خودت باش،ما نيز سعي مي كنيم مراقب خود باشيم.
و آخرين كلام اين را بگويم كه به آنچه انجام دادي وخواهي داد افتخار كن،شب ها كه سر بر آسايش مي گذاري،به ياد ما باش،حتي مني كه ظاهراً نديده امت و نمي شناسمت؛چرا كه هميشه به يادتان هستيم،هنگام خواب،بيداري،لحظات سبز نماز و ... .
زهرا آزاد
دوست دارم اين نامه به دست خود ضياء برسد،اما اگر نشد حداقل به مادرش بدهيد...دوست دارم بداند كه جگرگوشه اش تنها نيست...ما هم خود را مسئول مي دانيم و در كنار آنها هستيم.
خدا قوت...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

تماس info.sedayezendani@gmail.com