۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

یادی از علی صارمی/ بهزاد مهرانی

از اعدام علی صارمی شوکّه شدم. او را چند ساعتی دیده بودم. اعدام پیرمردی، بیمار و رنجور بسیار غم انگیز و فاجعه بار است. بعد از چهل و چند روز انفرادی به بند منتقل شدم. در بدو ورود سراغ از فعالین سیاسی زندانی گرفتم. از آن هایی که می شناختم کسی در آن بند نبود. اسانلو را به بند دیگری منتقل کرده بودند. می گفتند احمد زید آبادی هنوز به رجایی شهر نیامده است( هر چند در خبرها آمده بود که به آن جا انتقال یافته است). رضا جوشن را به انفرادی برده بودند. ناگهان اسم سعید ماسوری به زبانم آمد. شخصی تنومند گفت : با سعید چه کار داری؟
گفتم : می خواهم ببینمش. به واسطه می شناختمش. مرد تنومند مرا به اتاق سعید ماسوری برد. چند نفری در آن اتاق کوچک بودند. پس از لحظاتی سعید آمد. خود را معرفی کردم. به شدت لاغر و ضعیف شده بودم. سعید برایم خرما و چای آورد. در همین لحظه پیرمردی وارد اتاق شد. سعید او را آقای صارمی معرفی کرد. به اسم می شناختمش و اینکه حکم اعدام دارد.
پیرمرد تازه از یک عمل جراحی به زندان بازگشته بود. می گفت که زیر حکم اعدام است و من با حیرت نگاهش می کردم.
تکیده بود اما با انرژی. عذرخواهی کرد و روی تخت دراز کشید. بعد از چند لحظه بلند شده و نشست. از یخچال برایم ماءالشعیر آورد. پرسید : سیما را هم می بینی؟ منظورش سیمای آزادی ، شبکه مجاهدین خلق بود. گفتم : نه. به تفکراتشان علاقه ای ندارم.
لبخندی زد. از سعید ماسوری خواست که مرا ببرد و مکان های مختلف بند را نشانم دهد. تاکید داشت که حتماً حسینیه را ببینم.
پرسید: چیزی نمی خواهی ؟ گفتم : سیگار. چیزی نگفت.
با ماسوری به حسینیه رفتیم. آنچه در آنجا دیدم تا مدت ها کابوس شب هایم بود، که بگذریم.
بعد از مدتی به اتاق بازگشتیم. یک ساعتی هم نشستیم که بلندگوی زندان نامم را جهت آزادی خواند.وثیقه ام آماده شده بود.
بغض گلویم را می فشرد. یک مثنوی در وسایلم داشتم. آن را تقدیم کردم به ماسوری و دیگر هم بندانش. لحظه ی خداحافظی علی صارمی گفت : بیرون که رفتی به جای من سیما را ببین. لبخندی زدم و روبوسی و خداحافظی.
ماسوری تا آنجا که قانون زندان اجازه می داد مرا مشایعت کرد. در تمام مراحل اداری تا جلوی زندان رجایی شهر به این می اندیشیدم که چگونه پیرمردی بیمار و زیر حکم اعدام تا این اندازه با روحیه است و در راهش مصمم. هرگز گمان نداشتم حکم پیرمردی فرتوت و ناخوش احوال اجرا شود. اما دریغ ... !
روانش آرام
منبع : فیس بوک بهزاد مهرانی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

تماس info.sedayezendani@gmail.com