۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

داستانی کوتاه تقدیم به «نسرین ستوده» بر غذا لب فرو بست و رفت

تقدیم به «نسرین ستوده» وکیل و حامی کودکان زیر 18 سال
داستانی از جواد موسوی خوزستانی-2 آبان 1389

خودش‌ را به‌ خواب‌ زده‌ بود. صبر كرد به‌ مغازه‌ بروند. بعد با عجله‌ آماده‌ شد. ساعت‌ هشت و نیم‌، به‌ بهانه ‌ي‌ دادن‌ آخرين‌ امتحان‌، با روپوش‌ مدرسه‌ و چادر مشكي‌ از خانه‌ بيرون‌ رفت‌.
ـ «چته‌؟ كجا با اين‌ دستپاچگي‌؟... اين‌ روزها چت‌ شده‌ اصلاً ؟..» مادر پرسيده‌ بود.
گرچه‌ ظاهراً سرِ جلسه‌ همه‌ ي‌ امتحانات‌ حاضر شده‌ بود اما حتا يك‌ كلمه‌ روي‌ ورقه ‌هاي‌ امتحانی‌ ننوشته‌ بود.
پرسان‌، پرسان‌ از «يافت‌آباد»، خودش‌ را به‌ «ميدان‌ راه‌آهن‌» رسانده‌ و با خود عهد كرده‌ بود: «مي‌رم‌، بايد برم‌، هر طور شده‌...». متوجه‌ شلوغيِ ميدان‌ راه‌‌‌آهن‌ و سروصداي‌ وسايط‌ نقليه‌ نبود؛ گره‌ روسري‌ مِشكي‌ را، كه‌ به‌ زير چانه‌ و گلويش‌ فشار مي‌ آورد، لمس‌ كرد و لبه‌ ي‌ چادر را محكم ‌تر به‌ چنگ‌ گرفت‌. به‌ تصميمي‌ فكر مي‌ كرد كه‌ شب‌ تا صبح‌، نگذاشته‌ بود بخوابد.
بوي‌ سوختگي‌ مي‌ آمد يا بويي‌ شبيه‌ آن‌! حالش‌ را بهم‌ مي ‌زد اما هر چه‌ اطرافش‌ را نگاه‌ كرد، آتشي‌ نديد يا چيزي‌ كه‌ بسوزد و دود كند. پلك ‌هاش‌ ورم‌ كرده‌ و رنگش‌ پريده‌ بود. تکیدگی چهره و گودافتادگی کاسه ی چشم ها، حالا دو هفته می شد که لب‌ بر‌ غذا بسته‌ بود: فقط آب . آخرين‌ نامه ‌اش‌ به‌ مزدك‌، لو رفته‌ بود. «دستت‌ بشكنه‌ جاسم‌، چطور دلت‌ اومد...» مجسم‌ كردن‌ چهره‌ پُرخونِ مزدك‌ حالش‌ را بد مي ‌كرد. ديگر طاقت‌ نداشت‌. ديگر نمي ‌توانست‌ لب‌ به‌ غذا بزند. «... هركاري‌ مي‌ خواي‌ بكن‌، نمي ‌خورم‌ گُشنم‌ نيس‌، نمي‌ خوام‌...» و نخورده‌ بود. زير ضربات‌ كمربند مقاومت‌ كرده‌ بود.
وقتي‌ از پدرش‌ كتك‌ مي ‌خورد، با غيظ‌ به‌ صورتش‌ نگاه‌ مي ‌كرد، به‌ حفره ‌هاي‌ گشادشده‌ ي‌ بيني پدر، و بعد سرش‌ را پايين‌ مي ‌انداخت‌، چشم ‌ها را مي ‌بست‌، دندان‌ ها را به‌ هم‌ مي ‌فشرد و فرود آمدنِ پياپيِ كمربند را تحمل‌ مي ‌كرد. بدون‌ آن‌كه‌ اشكي‌ بريزد يا التماس‌ كند!... پدر هنگام‌ پايين‌ آوردن‌ ضربات‌، هِنّي‌ صدا مي ‌كرد درست‌ مانند وقتي‌ كه‌ به‌ مستراح‌ مي ‌رفت‌ و پيش‌ از طهارت‌، چندين‌ بار صداي‌ هِنّ و هنّ اش‌ به‌ گوش‌ مي‌ رسيد. آداب‌ دستشويي‌ را مو به‌ مو اجرا مي ‌كرد.
بوي‌ سوختگي‌ مي‌ آمد هنوز و انتهاي‌ بيني‌ اش‌ را مي ‌سوزاند. هُرم‌ هواي‌ تابستان‌، كلافه ‌اش‌ كرده‌ بود. دلش‌ ضعف‌ مي‌ رفت‌. يك‌ آن‌ تصميم‌ گرفت‌ بازگردد. «برمي ‌گردم‌، بر مي‌ گردم‌...» و همان‌ دَم‌ احساس‌ كرد جرأتش‌ را ندارد. دستش‌ را مشت‌ كرد طوري‌ كه‌ ناخن ‌ها در گوشتِ كفِ دستش‌ فرو رفت‌!
خواست‌ برگردد كه‌ سَمند نقره‌اي‌ رنگ‌ جلوِ پايش‌ ترمز كرد؛ راننده‌ درِ ماشين‌ را باز كرد: «كجا مي ‌ري‌، بيا سوار شو... بيا بالا... بيا دیگه، ناز نکن...» بي ‌اختيار سوار شد. بوي‌ عَرَقِ بدن‌ راننده‌ حالش‌ را به ‌هم‌ زد.
چشم‌ هاي‌ راننده‌ برق‌ مي‌ زد. به‌ دختر نگاه‌ كرد. دانه‌ هاي‌ ريز عرق‌ را بر بيني‌ و گونه‌ هايش‌ ديد. نوار كاست‌ را توي‌ پخش‌ صوت‌ گذاشت‌.
نگاه‌ دختر جوان‌ به‌ داشبرد ماشين‌ بود.
ـ «مگه‌ نگفتم‌ حق‌ نداري‌ تنها از خانه‌ بيرون‌ بري‌؟... بازم که رفته‌ بودي‌ سراغ‌ ... آره‌؟ حالا هم غذا نمی خوری ها؟ خب دیگه، می گمت نون رو بردار بزار دهنت» و باز هم پاسخ شنیده بود که «گشنم نیس، نمی خوام» پدر هم دیگر منتظر‌ نمانده‌ بود و بلافاصله صداي‌ هِنّ و هِنّ اش‌ دوباره‌ فضاي‌ اتاقک دودگرفته ی زیرزمین‌ را پُر كرده‌ بود.
دختر از پنجره اتومبیل به‌ بيرون‌ نگاه‌ مي ‌كرد؛ حالا ديگر خواهر نبود كه‌ با او درد دل‌ كند؛ و به‌ قول‌ خودش‌ از نامرادي ‌ها و جفاي‌ روزگار بگويد و بگريد. او با آن‌ وضع‌ براي‌ هميشه‌ از خانه‌ رفته‌ بود،... خانه‌ پُر از تنهايي‌ بود.
باد داغ‌ و بوي‌ عَرَقِ تن‌ راننده‌، دلش‌ را آشوب‌ مي‌ كرد. بي ‌خوابيِ ديشب‌، حسابی منگش‌ كرده‌ بود. درد هميشگي‌ توي‌ سرش‌ مي‌ كوفت‌.
ـ «صداي‌ پخش‌ ناراحتت‌ نمي ‌كنه‌؟»
... هُوهُوي‌ موتور ماشين‌...
ـ «صداشو كم‌ كنم‌ انگار خیلی پَكري‌...»
ـ «چي‌؟ چيزي‌ گفتيد شما؟»
ـ «مي‌ گم‌ دوس‌ داري‌ يه‌ نوار ديگه‌ بذارم‌؟»
ـ «نه‌!»
ـ «انگاري‌ کشتیهات غرق شدن،‌ دَمَغي‌!؟ ... عجب‌ هوا گرم‌ كرده‌...» صداي‌ پخش‌ را بلندتر كرد، سيگاري‌ گيراند و دستي‌ به‌ آينه‌ بغل‌ زد: «خب‌، حالا دوس داری كجا بريم‌؟»
بي‌ كه‌ متوجه‌ منظور راننده‌ باشد، چهره‌ ي‌ يخ‌زده‌اش‌ را به ‌طرف‌ او برگرداند. زنجير طلاي‌ گردنبند راننده‌ يك‌ آن‌ چشم‌ هاشو خيره‌ كرد. مادر گفته‌ بود: «...حاجی آقا، چرا اين‌ قدر لجبازي‌ مي ‌كني‌ با اين‌ دختر؟ نمي ‌زاري‌ سرش‌ تو درس و مشق اش‌ باشه‌؛ كار و زندگي‌ات‌ شده‌ لجبازي‌ با اون‌، آخه ناسلامتي‌ دخترته‌، داره‌ ديپلم‌ مي‌ گيره‌، غرور داره‌... بچه م‌ خودش‌ پول‌ جمع‌ كرده‌ و يه‌ گردنبند خريده‌، مگه‌ گناه‌ كرده؟‌... به‌ خداي‌ احد و واحد اینقدر بهش فشار می یاری‌ كه‌ دختره‌ ديوونه‌ بشه‌ و سرآخر يه‌ كاري‌ دست‌ خودش‌ بده و دودشم تو چشم همه بره‌...»
ـ «آخه زن، یه کم فکر کن، ناسلامتی خدا به تو هم یه جو عقل داده، چشات نمی بینه یا خودتو به کوری زدی؟ نمی خوای ببینی این بروجک هم برا ما آدم شده؟ اصلا پول گردنبندو از سر قبر بابام‌ آورده‌؟ چرا بدون اجازه من؟!... ببینم تا حالا‌ كم‌ و كسري‌ داشته‌؟ هرچي‌ لازم‌ باشه‌ خودم‌ براش‌ مي‌ خرم‌،.. نخریدم؟ مگه‌ تا حالا چيزي‌ خواسته‌ كه‌ من‌ نخريدم‌؟ مگه دختر من نیس و مسئولیت ندارم، مگه دختر سرپرست نمی خواد؟ اگه این خودسری هاش ادامه پیدا کنه؟... آخه منم آبرو دارم زن، یه عمر آبروداری کردم و با بدبختی بزرگشون کردم... بی راه می گم؟ چیزی کم گذاشتم؟... اصلاً نمي ‌فهمم‌ یه الف بچه و این همه یاغی گری!! که تو رو پدرش وایسه و لب به غذا نزنه؟! به جز اینه که می خواد منو خفت بده، و تو در و همسایه پدرشو بشکنه؟»
ـ «ایهالناس عجب مصیبتی، عجب فاجعه ای پیش اومده،... ای بابا، کدوم شکستن؟ اصلا چرا می گی خفت؟ نمی فهمم چرا اینقدر قضیه رو بزرگش می کنی؟ خب حیوونی رو دَم به ساعت به کمربند می بندی و تا می خوره می زنیش، تو زیرزمین حبس اش کردی، بعد اونم از سر ناچاری و بدبختی، روزه می گیره و از لجِ تو غذا نمی خوره، بلکم می خواد نشون بده بِهت که از دست کارهات جون به سر شده،... راه دیگه ای هم مگه واسش گذاشتی؟ بعدشم در می آی که می خواد پدرشو بشکنه؟!؟ به حق حرفهای نشنیده! بخدا شده یه پوست و استخون، الهی بمیرم واسش دیشب تا خود صبح گریه می کرد، بخدا بچه م داره دِق می کنه... سر نماز از خدا خواستم که خودش فرجی بکنه، حالا ببینم حاجی آقا قربون جَدّت، راست و حسینی به من بگو آخه از چی می ترسی، ها ؟»
ـ «ای وای بر من، آخه تو چرا نمی خوای بفهمی زن؟... حالا اين نیم وجبی هم‌ پا جا پاي‌ اون‌ خواهر پتياره ش‌ گذاشته‌... باشه، اصلا مشکلی نیس، اونقدر لب به غذا نزنه تا جونش در آد، مثل معتادها شده... خیلی خب باشه، گُه کاری اینم مثل اون یکی، بپوشون تا خودت ببینی که آخرش چی می شه،... به تو هم می گن مادر؟»
ـ «قشنگه‌؟ مي‌ خواي‌ بهت‌ هديه‌ ش‌ كنم‌؟ اگه‌ بخواي‌...»
ـ «چي‌؟» و نگاه‌ ترسيده‌ اش‌ را از گردنبند راننده‌ گرفت‌ و به‌ بيرون‌ چشم‌ دوخت‌.
ـ «گردنبندرو مي‌ گم‌، اگه‌ چشمتو گرفته‌...» راننده‌ صداي‌ پخش‌ صوت‌ را كم‌ كرد و ادامه‌ داد: «... هنوز كو تا حاجي‌‌تو بشناسي‌... آره‌ هر چي‌ بخواي‌ برات‌ مي‌ خرم‌... حاجيت‌ يه‌ جاي‌ كوچيكي‌ داره، البته نمی شه بِهش گفت آپارتمان، ولی‌...»
ـ «يالاّ نگه‌ دار... مي‌ گَمت ‌ نگه‌ دار، با تواَم ، نمی فهمی، می گم نگه دار...» پره‌هاي‌ بيني‌اش‌ لرزيد و سياهي‌ چشمش‌ بالا رفت‌: «اگه‌ نگه‌ نداري‌ خودمو از ماشين‌ مي‌‌‌‌ندازم‌ پايين‌... به‌ خدا خودمو پَرت‌ مي‌ كنم‌... اي‌ واي‌ نگه ‌دار»
اين‌ فريادها چنان‌ ناگهاني‌ از گلوي‌ خشكيده ‌ي‌ دختر خارج‌ شد كه‌ راننده‌ داد زد: «صداتو ببُر عوضي‌...» و يك‌ دفعه‌ ترمز گرفت‌. ماشين‌ درجا ميخكوب‌ شد. دختر بلافاصله‌ ازماشين‌ پريد بيرون‌.
ـ «هِرّري‌، هِرّري‌....، خُلِ عوضي‌، هِرّري‌...»
دختر دندان ‌ها را به ‌هم‌ فشرد «آشغالِ كثافت‌، همه ‌تون‌ مثِ همين‌...» حرص‌ و بغض ‌اش‌ را فرو خورد. روزي‌ را به‌ ياد آورد كه‌ ناظم‌ مدرسه‌ در حياط‌، جلوِ دانش‌آموزان‌ تحقيرش‌ كرده‌ بود. آن‌ روز هم‌، حرص‌ و بغض ‌اش‌ را فروخورده‌ بود.
بي ‌توجه‌ به‌ نگاه‌ عابران‌، به‌طرف‌ ميدان‌ حركت‌ كرد. از آن ‌جا بايد به‌ مقصد مي ‌رفت‌ «در اون‌ جا كه‌ مامان‌ پارسال‌ برام‌ كفش‌ خريده‌ بود آره‌ اون‌جا كه‌ همه‌ ببينن!» بايد تودهني‌ مي ‌زد. بايد كاري‌ مي ‌كرد كه‌ هيچ‌ يك‌ از خواهرها نكرده‌ بودند. بايد براي‌ هميشه‌ قضيه‌ را تمام‌ مي ‌كرد و ضربه ‌اي‌ كاري ‌تر از خواهر مي‌ زد. كاري‌ كه‌ به‌ گوش‌ مردم‌ برسد؛ كه شاید‌ روزنامه ‌ها هم‌ بنويسن و سال‌ها بعد...
ـ «دیگه ازين‌ زندگي‌ لجن‌ خسته‌ شدم‌. جاسمِ نره‌ غول‌ رو فرستاده‌ تو راه‌ مدرسه‌ تعقيبم‌ كنه‌. خودش هم‌ چندبار يواشكي‌ تعقيبم‌ كرده‌، فكر مي‌ كنه‌ خَرم‌ و متوجه‌ نمي ‌شم‌. خجالت‌ نمي‌ كشه‌. مرتب‌ مي ‌گه‌ خوب‌ رو نمي‌گيري‌، آخه‌ ديگه‌ چطوري‌ رو بگيرم‌؟ آخه‌ چكار كنم‌ مامان‌؟ چطور جلوي‌ همكلاسي ‌هام‌ سرمو بلند كنم‌؟ كجا برم‌...آخه‌ چرا اون‌ بلا رو سر مزدك‌ آوردن‌، ديگه‌ تو اين‌ دنيا...»
ـ «آروم‌ باش‌ ننه‌ جون‌، هميشه‌ اين‌ طور نمي‌ مونه‌. كاري‌ ازدستم‌ برمي ‌ياد؟... پدره‌، غيرتيه‌، چي‌ مي‌ دونم‌ والله... تو كوتاه‌ بيا، لااقل‌ تو مثل اون نباش و يكدنگي‌ نكن‌. وقتي‌ هم‌ بهت‌ محبت‌ مي‌ كنه‌ و برات غذا می یاره تحويلش نمي ‌گيري‌. خودت که می فهمی چقدر به نخوردن غذا حساسیت داره، فکر می کنه در مقابلش قد علم کردی،... وَلله دیگه عقلم به جایی قد نمی ده، لااقل‌ تو کوتاه بیا و به‌ حرف پدرت و برادرت‌ گوش‌ بده‌، مردها اصلا خوششون می آد که زن ها به حرفشون گوش بدن، خب تو هم سیاست داشته باش و بگو چشم، دنيا كه‌ به‌ آخر نمي ‌رسه‌...»
از «باب‌ همايون‌» به‌طرف‌ ميدان‌ «توپخانه‌» مي‌ رفت‌. نگاه‌ خسته‌ اش‌ روي‌ قله‌ توچال‌ لغزيد. نفس‌ عميقي‌ كشيد. يك‌ آن‌ دلش‌ آرزوي‌ پرواز كرد، در اين‌ لحظه‌ جوانكي‌ به‌ عمد به‌ او تنه‌ زد. جثه ‌ي‌ ريزش‌ تكان‌ خورد؛ به‌ خود آمد؛ متوجه‌ ازدحام‌ مردم‌ و بوق‌ و سر و صداي‌ اتومبیل ها شد؛ لحظه ‌اي‌ مكث‌ كرد، به‌ پشت‌ سرش‌ نگاه‌ كرد. چشم ‌ها را جمع‌ كرد، دقت‌ كرد ولي‌ از تعقيب‌ خبري‌ نبود يا لااقل‌ او متوجه‌ نشد. براي‌ اولين‌ مرتبه‌ آرزو كرد: «اي‌ كاش‌ تعقيبم‌ كنن...»؛ بعد چادر را در پنجه‌ فشرد و مصمم ‌تر گام‌ برداشت‌. لبه ‌ي‌ پايين‌ سمت‌ راست‌ چادرش‌ به‌ زمين‌ كشيده‌ مي ‌شد. «آخ‌، چرا به‌ مزدك‌ خبر ندادم‌، .... آخه‌ چطوري‌ خبر مي‌دادم‌؟ كاش‌ حالا اين‌ جا بود... اگه‌ بفهمه‌ چنين‌ كاري‌ كردم‌ چي‌ مي ‌گه‌، بهتره‌ برگردم‌...»
مكث‌ كرد، و نگاهش به آسفالت : «برگردم‌؟ كجا، كجا برگردم‌؟... نه‌ ديگه‌ طاقتشو ندارم‌، هرطور شده‌ بايد برم‌...». ديوارهاي‌ سياه‌ و دود گرفته‌ ساختمان‌ ها هجوم‌ مي ‌آوردند، فضاها، هي‌ تنگ‌ مي ‌شدند و تنگ‌تر،.. صداي‌ رمبيدن‌ ستون ‌ها در گوشش‌ مي‌ پيچيد.
نيم‌ ساعت‌ از ظهر گذشته‌ بود كه‌ به‌ ميدان‌ توپخانه‌ رسيد. از سمت‌ خيابان‌ سعدي‌ تا چهار راه‌ مخبرالدوله‌ فقط‌ يك‌ ربع‌ راه‌ باقيست‌. از یکی از فروشندگان لوازم برقی در پشت شهرداری،‌ آدرس‌ را سوآل‌ كرد. بر سرعتِ قدم‌ هايش‌ افزود، اما رمقي‌ در پاهايش‌ نمانده‌ بود. با نزديك‌ شدن‌ به‌ چهار راه‌، تپش‌ قلبش‌ شدت‌ گرفت‌. بي‌‌ ‌كه‌ متوجه‌ باشد عرق‌ از زير موها و روسري ‌اش‌ مي‌ ريخت‌. به‌ مقصد نزديك‌ مي ‌شد. لب‌ پايين ‌اش‌ لرزيد! لحظه ‌اي‌ از حركت‌ باز ماند؛ گره‌ روسري ‌اش‌ را چنگ‌ زد، احتياج‌ به‌ هواي‌ تازه‌ داشت‌. زيرپوشِ نازكش‌ به‌ پوست‌ تنش‌ چسبيده‌ بود. براي‌ يك‌ آن‌، نگاهش‌ به‌ نگاه‌ دختركي‌ تلاقي‌ كرد؛ مكث‌ كرد. به‌ او خيره‌ شد؛ شيشه‌ هاي‌ اتومبیل‌ بسته‌ بود. دختربچه‌ از پشت‌ شيشه‌ ماشين‌، با تبسمي‌ معصومانه‌.... بغض‌ اش‌ را فرو داد، آن‌ قدر اتومبیل‌ را با نگاه‌ تعقيب‌ كرد كه‌ چهره معصوم دخترک از تیرس نگاهش ناپدید‌ شد. با دور شدن‌ اتومبيل‌، چشمان‌ خيس‌ اش‌ را به‌ زمين‌ دوخت‌. بعد نگاه‌ نااميد و مأيوس‌ اش‌، به‌ عابران‌ افتاد: سايه‌ هايي‌ محو، و در رفت‌ و آمد. انگار چهره ‌هاشان‌ را نمي ‌ديد، سايه‌ هاي‌ متحرك‌، شبيه‌ سايه ‌هايي‌ كه‌ ديشب‌، به‌ او هجوم‌ آورده‌ بودند.
ـ «اگه‌ يه‌ دفعه‌ ديگه‌ به‌ بهونه ‌ي‌ درس‌ خوندن‌ بري‌ رو پشت‌ بوم‌، از اين‌ بدتر سرت‌ مي‌‌يارم‌. ديگه‌ نبينم‌آ آ آ آ، ديگه‌ تكرار نشه‌ ها ا ا...شنفتی چی گفتم؟» و مادر بود كه‌ در اين مواقع، دور از چشم‌ پدر، دزدکی به اتاقک دودگرفته در زیرزمین سر می زد و به‌ دختر محبوس اش آب مي‌ رساند و حتا كتاب‌.
آمد و رفت‌ ماشين‌ ها و مردم‌، همهمه‌ موتورسيكلت‌ ها و اتوبوس‌ ها، سوت‌ مأموران‌ راهنمايي‌ گيجش‌ كرده‌ بود... گلو و دهانش‌ خشكِ خشك‌ شده‌ و لب ‌هايش‌ سفيدك‌ زده‌ بود. نمي‌ دانست‌ چه‌ كار كند. تنش‌ گُر گرفته‌ بود. «... اين‌ جا چي‌‌‌كار مي ‌كنم‌؟ چطور‌ برگردم‌... مامان‌، مامان‌...» چند قدم‌ به‌ عقب‌ برگشت‌. گویی سرگردان‌ و منگ‌ شده‌ بود که نمی توانست تصمیم بگیرد. از شدت‌ ضعف‌ كنار پياده‌‌رو نشست‌. چشم‌ هايش‌ را بست‌. صورتش‌ را با چادر پوشاند. دلش‌ مي ‌خواست‌ سرش‌ را به‌ ديوار بكوبد. خانم‌ ميانسالي‌ نزديك‌ آمد، كيفش‌ را باز كرد و يك‌ سکه صد‌ توماني‌ كنار او گذاشت‌ و رفت‌! دختر، متوجه‌ نشد، توي‌ رگ‌هاي‌ پايش‌ يك‌ صف‌ مورچه‌ مي‌ دويد.
دو پليس‌، تردد ماشين‌ ها را به‌ كمك‌ چراغ‌ راهنمايي‌، كنترل‌ مي ‌كردند. حركت‌ انبوه‌ عابران‌ در پياده‌‌روها و حتا بالاي‌ پُلِ عابر پياده‌ را نمي ‌ديد. حالا تمام‌ حواسش‌ انگار به‌ نقطه ‌اي‌ در وسط‌ چهار راه‌ دوخته‌ شده‌ بود. «... آره‌ مامان‌، چرا همه‌ اش‌ مي‌ گي‌ من‌ كوتاه‌ بيام‌، آخه‌ چرا جاسم‌ اون‌ جوري‌ مزدك ‌رو زد؛ آخه‌ چرا اين‌ بلا رو سرِ ما آوردن‌...»
ـ «چرا گريه‌ مي‌ كني‌، اگه‌ بابات‌ يا جاسم‌ بفهمند اونوقت‌ مي ‌فهمي‌ دوباره‌ چه‌ واويلايي‌ به‌ پا مي ‌شه‌؟ آخه‌ چرا اين‌قدر يكدنده ‌اي‌ نه‌نه‌‌ جون‌؟ اگه‌ به‌ فكر خودت‌ نيستي‌ لااقل‌ به‌ فكر خواهر كوچيكت‌ باش‌، طاهره‌ نگاش‌ به‌ تواِ، تو خواهر بزرگتري‌، آخه‌ چرا اين‌قدر لجبازي‌ مي ‌كني‌ با برادر و بابات‌؟...»
«... بيا فرار كنيم‌ مزدك‌، تورو خدا از اين‌ جا بريم‌. اونا نمي ‌ذارن‌، اگه‌، اگه‌ يه ‌وقت‌ بو ببرن‌ كه‌ من‌ از تو...،...، آخ‌ خدا جون‌، هردومونو مي‌ كشن‌...» ناگهان‌ سرش‌ را بالا كرد، صداي‌ ناله‌ اش‌ قطع‌ شد، نفس ‌اش‌ را حبس‌ كرد، چشم ‌هايش‌ درشت‌ شد. برخاست‌، از پياده‌‌رو به‌ سمت‌ خيابان‌ خيز برداشت‌؛ دردي‌ در پاهایش حس‌ نمي‌ كرد، مورچه‌ ها رفته‌ بودند. چند قدم‌ مانده‌ به‌ چهارراه‌، چادرش‌ را رها كرد؛ بعد دكمه ‌هاي‌ مانتواش‌ را با دستپاچگي‌ باز كرد. مانتو را درآورد و پرت‌ كرد. بدن‌ لاغر و نحيف ‌اش‌ كه‌ در پيراهنِ پسرانه‌ و شلوار مُندرسي‌ پوشيده‌ شده‌ بود، چه‌ كوچك‌ جلوه‌ مي ‌كرد.
تا وسط‌ چهارراه‌، چند قدم بیشتر نمانده‌ بود. دكمه ‌هاي‌ پيراهن ‌اش‌ باز نمي ‌شد. پاشنه‌‌ كفش‌ اش‌ ناگهان‌ در گودال‌ كوچكي‌ فرو رفت‌ و مچ‌ پايش‌ پيچ‌ خورد، يك‌ آن‌ نزديك‌ بود نقش‌ زمين‌ شود. بالاخره‌، خودش‌ را به‌ وسط‌ چهارراه‌ رساند. اتومبیل ‌ها ايستادند. با شدت‌ لبه‌‌ پيراهن‌اش‌ را كشيد و جِر داد. پيراهن‌ را در مقابل‌ بُهت‌ و حيرت‌ رانندگان‌ درآورد. زيرپوشِ خيس‌ از عرق‌ با پوست‌ تنش‌ يكي‌ شده‌ بود. بوق‌ زدنِ ماشين ‌هاي‌ رديف‌ جلو قطع‌ شد. چند موتورسيكلت‌ سوار با ديدن‌ اين‌ صحنه‌ دور زدند و برگشتند! يكي‌ از آن‌ها خنديد: «هه‌، هه‌،... قاطي‌ كرده‌...»
مردم‌ در پياده‌ رو هاي‌ اطراف‌ چهارراه‌ ايستاده‌ بودند. ماشين ‌هايي‌ كه‌ عقب ‌تر توي‌ ترافيك‌ گير كرده‌ بودند، بي‌خبر از ماجرا، مدام بوق‌ مي‌ زدند. دختر آبي ‌چشمِ نوجواني‌، با مقنعه‌ و روپوش‌ مدرسه‌، روي‌ پله‌ هاي‌ پل‌ عابر پياده‌ ايستاده‌ بود. دخترك‌ با نگراني‌ حركات‌ او را دنبال‌ مي ‌كرد. راه‌ كاملاً مسدود شده‌ بود. حالا ديگر، او زيرپوش‌ هم‌ به‌ تن‌ نداشت‌. راننده ‌اي‌ سرش‌ را تا سينه‌ از پنجره‌ اتومبیل‌ بيرون‌ آورده‌ بود و با دهان‌ باز به‌ او نگاه‌ مي ‌كرد. يكي‌ از ميان‌ جمعيت‌ فرياد زد: «بابا جلوشو بگيريد، يكي‌ جلوشو بگيره‌، چرا هيشكي‌ كاري‌ نمي‌ كنه‌، اِ اِ اِ اِ مثل‌ ماست‌ همه‌ وا رفتن‌! ...». چند مرد جوان‌ از روي‌ نرده ‌ها پريدند و نزديك ‌تر آمدند.
دختر نوجوان‌ آبي ‌چشم‌ مي‌ ديد كه‌ تن‌ نيمه‌ برهنه‌ چرخ‌ مي ‌زند و دست ‌ها را بالا برده‌ و فرياد مي‌ كشد و لحظاتی حرکاتش به رقص‌ شبيه می شود. موهاي‌ بلوطی اش‌ بر اثر رطوبت‌، به‌ سرش‌ چسبيده‌ بود. قيافه ‌اي‌ معصوم ‌تر از هميشه‌، بی پناه تر از همیشه.
مردي‌ كه‌ ريش‌ توپي‌ سياه‌ رنگي‌ داشت‌ با عجله‌ حلقه‌ فشرده‌ جمعيت‌ را شكافت‌ و نزديك‌ آمد: «يكي‌ كاري‌ بكنه‌، چرا وايسادين، چرا بِر و بِر نگاه‌ مي ‌كنين، مگه‌ خودتون‌ ناموس‌ ندارين، مگه‌ خودتون‌...» يكي‌ ديگر فرياد زد: «بابا يك‌ زن‌، يك‌ زن‌ بايد كمك‌ كنه‌...» مرد ريشو در حالی که سعي‌ می كرد خیلی به دختر نزدیک نشود تلاش زیادی داشت که با صحبت،‌ او را متقاعد كند. ناگهان‌ جيغ‌ و فريادي‌ دلخراش‌ و كلماتي‌ كه‌ معلوم‌ نبود ناسزاست‌ يا التماس‌، مرد را از نزديك‌ تر شدن‌، منصرف‌ كرد. دختر دهان‌ را باز كرد و بار ديگر با تمام‌ وجود جيغ‌ كشيد: «... واي‌... دِ بيايين ببينين، آره‌ خوب نیگا‌ كنين، م... م... من‌، منم‌، واي‌... همه‌ تون نیگا‌ كنين ...، وا...ي‌ ...»، و مدام چرخ‌ مي‌زد و چرخ‌ مي‌زد. حلقه‌ي‌ جمعيت‌ را درحال‌ دَوَران‌ مي‌ ديد.
درحال‌ چرخ‌ زدن‌، به‌ هر سوي‌ حلقه‌ جمعيت‌ كه‌ نزديك‌ مي ‌شد مردم‌ كنار مي‌ كشيدند. دختر آبي‌ چشم‌، دايره ‌ي‌ جمعيت‌ را مي ‌ديد كه‌ به‌ شكل‌ بيضي‌ و بعد به‌ شكل‌هاي‌ ديگر تغيير مي‌ كند. يكي‌ با حالت‌ التماس‌ فرياد زد: «آقايون‌، شما را به‌ خدا يكي‌ بره‌ ملافه ‌اي‌ بياره‌، چادري‌، چيزي‌... آقايون‌، آهاي‌...». از بالاي‌ پل‌ عابر پياده‌، بچه ‌ها هورا مي‌ كشيدند. فريادهاشان‌ با صداي‌ آژير ـ كه‌ هر دَم‌ نزديك‌تر مي ‌شد ـ در هم‌ آميخت‌. ناگهان‌ همهمه‌ و سر و صداي‌ جمعيت‌ اوج‌ گرفت‌، دختر آبي ‌چشم‌، پارچه‌ ي‌ كوچك‌ صورتي‌ رنگي‌ را مشاهده‌ كرد كه‌ براي‌ يك‌ آن‌، از فراز سر جمعيت‌ به‌ آسمان‌ پرتاب‌ شد. سوت‌ ممتدِ نوجوان ‌هاي‌ بالاي‌ پُل‌، و فريادشان‌ كه‌ مي ‌گفتند «هو ـ هو، قرمزته‌، هو ـ هو، قرمزته» فضاي‌ چهارراه‌ را پُر كرد. عده ‌اي‌ از تماشاچیان انگار که خجالت کشیده باشند بی اختیار روي‌ خود را برگرداندند و از حلقه‌ي‌ جمعيت‌ بيرون‌ رفتند، دختر از چرخ‌ زدن‌ باز ايستاد. حلقه‌‌ جمعيت‌ هردَم‌ تنگ ‌تر مي ‌شد؛ سايه ‌ها هجوم‌ مي ‌آوردند. موهايش‌ به‌ روي‌ شانه‌ ها ريخته‌ بود. ناگهان‌ دو حفره‌ي‌ سياه‌، دو چشم‌ قيرگون‌، دو چشم‌ آشنا شايد، او را ميخكوب‌ كرد! رعشه‌ اي‌ سراسر وجودش‌ را لرزاند. پسْ پسْ رفت‌. حلقه‌ جمعيت‌ نيز ! حفره ‌هاي‌ سياه‌ خيره‌ به‌ او هر دَم‌ نزديك ‌تر مي‌ شد. عضلاتش‌ سست‌ و بي ‌حس‌ شد. خط‌ باريكي‌ از آب‌، كنار پايش‌ بر آسفالت‌ نقش‌ بست‌. درحالي‌ كه‌ سياهي‌ چشمانش‌ ناپديد شده‌ بود صورتش‌ را به‌ چپ‌ و راست‌ تكان‌ مي‌ داد: «نه‌، نه‌... نه‌، نه‌...مز...مزدَ...ك‌...». در دَم‌ جرقه ‌اي‌ در ذهن ‌اش‌ شعله‌ كشيد، به‌ پُل‌ فلزي‌ عابر پياده‌ نگاه‌ كرد. خيز برداشت‌ و به‌ سوي‌ پل‌ دويد. جمعيت‌ كنار رفت‌. جثه ‌ي‌ ريز و باسّنِ كوچك ‌اش‌ از پشت‌، به‌ دختري‌ سيزده‌ ساله‌ مي‌ مانست‌. با شتاب‌ خود را به‌ بالاي‌ پُل‌ رساند. هنگام‌ بالا رفتن‌ از پله‌ هاي‌ فلزي‌، ليز خورد و زانوي‌ پاي‌ راستش‌ به‌ لبه ‌ي‌ پلّه‌ اصابت‌ كرد. بی اختیار ناله‌اي سر داد ولي‌ بدون‌ مكث‌، خود را از پله‌ ها بالا كشيد. جمعيتِ روي‌ پل‌ عقب‌ رفتند. بالاي‌ پُل‌ جايي‌ كه‌ او قرار گرفت‌ به‌ فاصله‌ سه‌ متر از هر طرف‌، از جمعيت‌ خالي‌ شد. سرگردان‌ به‌ اين‌ طرف‌ و آن‌ طرف‌ نگاه‌ مي‌ كرد. انگار سردش‌ شده‌ باشد که عضلات اش چنین مي‌ لرزيد. كف‌ دست‌ اش‌ را به‌ لبه‌‌ نرده ‌هاي‌ پُل‌ كوبيد و با دندان ‌هاي‌ فشرده‌ بر هم‌، دو بار فريادي‌ خفه‌ از ته‌ گلو سر داد. گاهي‌ از نرده ‌هاي‌ سمت‌ راست‌ و گاهي‌ از نرده ‌هاي‌ سمت‌ چپ‌ آويزان‌ مي‌ شد؛ مثل‌ پرنده ‌اي‌ اسير كه‌ خود را به‌ ميله ‌هاي‌ قفس‌ مي‌ كوبد. از زانوي‌ راست ‌اش‌ خون‌ بيرون‌ مي‌ زد. ناگهان‌ بر لبه‌ نرده ها‌ي‌ پُل‌ ايستاد. يك‌ باره‌ همهمه‌‌ جمعيت‌ فرونشست‌ و سكوت‌ بر چهارراه‌ چيره‌ شد. چشمِ صدها مرد و زن‌ به‌ بالاي‌ پُل‌ به‌ او دوخته‌ شد. تقريباً تمام‌ راننده ‌ها و مسافران‌ از ماشين‌ بيرون‌ آمده‌ و به‌ او‌ نگاه‌ مي ‌كردند. زنِ ميانسالي‌ بي‌ اختيار بر سر خود زد، دست‌ هايش‌ را به‌ طرف‌ او بلند كرد: «واي‌ ننه‌ جون‌، نه‌، صبر كن‌، صبر كن‌،...» همزمان‌ با سقوط‌ نگاهِ جمعيت‌، جيغِ دلخراش‌ دختر نوجوانِ آبي‌چشم‌ سكوت‌ و بُهت‌ را شكست‌.
بازنویسی : مهرماه 1389

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

تماس info.sedayezendani@gmail.com